loading...
شاهدان سبز
alireza alipour بازدید : 429 سه شنبه 26 آذر 1392 نظرات (0)

 

شهيد سيّد جعفر ميري ن‍‍‍ژاد

   سردار رشيد اسلام شهيد سيّد جعفر ميري نژاد، فرزند سيّد مرتضي، در سال 1337 در رودبنه ديده به جهان گشود.

   وي در ميان خانواده خود با اعتقادي بسيار قوي رشد يافت. او نتيجه دعايش را مقبول خدا مي دانست. تحصيلات اوليه خود را در رودبنه سپري نمود، اما براي كمك و معاش خانواده، تحصيلات را رها نمود.

   شجاعت، دليري و استقامت از صفات بارز اين شهيد والامقام بود. او كه رزمي كار بود به همراه دوستانش (شهيد وثوقي و...)بچه هاي نوجوان و جوان بسيجي رودبنه را به دو ميداني و ورزش صبحگاهي دعوت مي كرد.

   به گفته خواهر شهيد همچنان كه زنان در زمان انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي نقش بسزايي داشتند و در پشت جبهه كمك براي رزمندگان بودند و کارهایی از قبيل خياطي، بسته بنديِ اقلام انجام میدادند. براي تشويق و آماده كردن پسران و برادران و شوهرانشان تلاش می کردند، مادرم مي گفت هميشه به او نيرو مي دادم وقتي به مرخصي مي آمد، به من مي گفت كه در جبهه دوستانم يك سري خوراكي ها نياز دارند. من درست مي كردم و مي دادم كه با خودشان ببرند جبهه، هيچ وقت از اوگله نمي كردم.

   شهيد سيّد جعفر در عمليات فتح المبين تركش خورده و به خانه آمده بود و درد زيادي داشت، براي تسكين دردش مي گفت يا امام زمان(عج) و به ما مي گفت كه بگوييد مرگ بر صدام و تلاشش اين بود كه زودتر خوب شود و برگردد به جبهه.

   پدرش تصميم گرفت كه او را داماد كند تا شايد كمتر به جبهه برود، ولي او بعد از ازدواج هم به جبهه مي رفت وقتي به او مي گفتيم كه تو ديگر متأهل شده اي مقداري هم به فكر زندگيت باش، مي گفت كه جبهه نیز جزئی از زندگی من است و تا زمانیکه دشمن وجود دارد بایستی با او مبارزه کنم.

   خدمت سربازي آن عزيز مصادف با اوج گيري نهضت اسلامي ايران بود. او در پي فرمان حضرت امام خميني(ره) از پادگان فرار کرد و به صف انقلابيون پيوست.

   با شروع جنگ تحميلي، او كه عضو فعال سپاه پاسداران بود از طريق سپاه به جبهه اعزام شد. همسر و خانواده اش را به خدا سپرد و رفت تا به ارزش ها و آرمان هايش را پاس بدارد.

   شهيد سيّد جعفر از شروع جنگ تحميلي بي قرار و بيتاب بود، با حضور در سپاه پاسداران مسؤليت آموزش سپاه را بر عهده گرفت دلاور مردي بود كه عشق به دين اسلام وپیرو از رهبریش مثال زدنی بود.او صف شكن بود ودر جبهه هاي حق عليه باطل جانانه مي جنگيد تا جایی که امام جمعه وقت رشت (آیت ا... احسان بخش او را چمران گیلان می نامید.

دوستانش اورا به نيكي ياد مي كنند و مي گويند: «سيّدجعفر يك سردار واقعي بود.»

   آقاي رشيدي كارمند با سابقه دارايي که همرزم سيّد جعفر بود و او را رزمنده اي دلاور مي خواند. او مي گفت در جمع ما دلير مردي چون او نبود. پاك و بي آلايش، مخلص و با صفا يك رزمي كار واقعي كه تمام انرژي اش را در راه خدا به كار مي بست.او می گفت که ما چند نفر بوديم با سيّد جعفر در جبهه ها در اوقات مختلف ورزش مي كرديم سيّد جعفر پس از اندكي تمرين به ما مي گفت: تا ميتوانيم به او حمله كنيم و كتكش بزنيم. ما هم تا مي توانستيم با مشت و لگد كتكش مي زديم. انگار نه انگار عين خيالش نبود. پهلوان بود. با اخلاق، با اخلاص، دلاور بود با كمال شجاعت. و مردانگی در جبهه ها حضور می یافت و اصلاً در دلش ترسی از دشمن وجود نداشت.

   دشمن از دست او آرامش نداشت. با اين كه قبل از شهادتش بر اثر تركش خمپاره مجروح شده بود، بارها با همان مجروحيتش، نيرو به جبهه مي برد و او قبل از اينكه بهبود يابد عازم جبهه شد. يكي از همرزمانش درباره او چنين مي گفت:

   «لباس سبز سپاهي، چهره مظلوم و نوراني اين سيّد بزرگوار را نوراني تر ميكرد.»

   او معتقد بود كه خلعت زيباي شهادتم سبز خواهد بود و مرگم سرخ.

   برادرش سيّد بهرام از او ياد مي كند و مي گويد:«زمان، خاطرات را نابود نمي كند هر چند دنياي وانفسايي داريم.» او می گوید كه سيّد جعفر 7 روزقبل از شهادتش به ديدارش در بندرعبّاس آمده بود با اينكه من هم سعادت حضور در جبهه ها را داشتم آن روز محافظ امام جمعه بندرعبّاس در نماز جمعه درحال نگهباني بودم كه در میان انبوه نماز گذاران سيّد جعفر را ديدم و همانا آخرين ديدار ما بود باتكان دادن دست، همديگر را بوسيديم و خداحافظي كرديم.

   شب، هنگامي كه به خانه رفتم. همسرم گفت: «سيّد جعفر در اتاقي خلوت كرد و وصيت نامه اش را در نوار كاست پر كرد» و گفت:«به برادرم بگوييد بعد از شهادتم نوار را گوش دهد.»

   به همسرش گفته بود بعد از اين كه دو ماهه حامله شده اي من شهيد خواهم شد و همينطور هم شد.

   بعد از چند روز خبر شهادتش را شنيدم و گفتم: «اين مرد حقش جز اين نبود اگرشهيد نمي شدجفابود.»

   زن برادر شهيد سيّد جعفر درباره او چنين مي گويد وقتي كه سيّد جعفر براي آخرين بار به بندرعبّاس براي ديدن ما آمده بود، چهره عجيبي داشت. براي همه آشكار بود كه او آسماني مي شود. وقتي آرم سپاهش را به من سپرد كه به لباسش بدوزم. به من گفت:« زن داداش انشاا... دستت خير باشد و من شهيد شوم.»

   برادرش می گوید:« مراسم سوّم شهيد نامه اي بدست من رسيد كه كارت تبريك سال1362 جبهه در آن بود و سفارش كرده بود كه بعد از شهادتش به ديگران هم نشان دهم و او در آن براي اوّلين بار قيد كرده بود كه فرمانده گروهان شهيد جهان آراست و اين مطلب در آن نوشته شده بود كه گفتند يا علي چرا شمشيرت كوتاه است كه امام(ع) فرمودند با يك قدم جلو رفتن شمشيرم را بلند مي كنماو نيز هميشه در جبهه ها قدمهايش رو به جلو بود و وهرگزپشت به دشمن نمي كرد.»

   در آن كارت تبريك به برادرش سفارش كرد كه بعد از شهادتش به ديگران هم سفارش كنم كه استقامت در راه حقّ داشته باشندو ازدشمن نهراسند و اين اينكه شهادتم را در كوچه ها فرياد بزنيد تا خواب از چشمان خفتگان بشكند.

   از ايثار گري ها و دلاوري هاي او در هنگام رزم و جهاد مي توان اين خاطره را عنوان كرد كه يك بار يكي از مجروحان جنگي را حدود 2ساعت به دوش كشيد و 4كيلومتر راه را پياده طي نمود و از مرگ نجاتش داد. او آنچنان با شجاعت به بالاي خاكريز مي رفت و به سوي دشمنش تيراندازي مي كرد كه دشمن را سردرگم و وحشت زده مي ساخت.

   بدرستی که آیت ا... احسانبخش در مراسم سوّم شهید چه زیبا فرمودند که او چمران گیلان بود.

   قاري و مداح اهل بيت حاج آقا اصغري بازنشسته سپاه پاسدارن در باره سيد جعفر چنين مي گويد:

   «او مخلص در راه دين بود. به نماز و قرآن عشق مي ورزيد. ما در مسجد رودبنه كلاس مدّاحي و قرآن داشتيم و سيّد جعفر خيلي زياد علاقمند بودند كه قرآن ياد بگيرند و به من مي گفتند كه فلاني به من قرآن خواندن را ياد بده كه وقت اندك است و من به صراحت به او گفتم كه تو شهيد مي شوي كه چنين شد و ما از غافله جا مانديم.»

   تعريف كرده اند كه سيد جعفر مرد عمل بود و هميشه در جبهه ها حماسه مي آفريد. سخت ترين عمليات را مي پذيرفت. خط نگهدار و بي باك بود. آقای اصغری گفت اعتقاد به مسائل ديني او مثل رزم و جنگندگي او بود تا جايي كه در يك هواي بسيار سرد مي خواست وارد عمليات شود و مي گفت بايد غسل بكنم. من گفتم سيّد جان بدلیل سردی هوا امکان غسل ندارد بيا تيمّم كن. زير بار نرفت و لباسش را در آورد و رفت داخل رود خانه کرخه و غسل شهادت كرد و بعد از غسل كردن مرتب عطسه ميزد و من به شوخي به او گفتم حقته خوب شد مريض شدي او لبخند مي زد، چه لبخند زيبايي به زيبايي يك گل به زيبايي عشق.

   خواهر بزرگ شهيد سيّد جعفر تعريف مي كند براي آخرين بار او را وقتي به بندر عباس آمده بود ديدم درك كرديم كه گويا آخرين ديدار ما است. پسر كوچكم علي هنگام خداحافظي دایی اش خيلي بيتابي و گريه مي كرد. هميشه در خاطرم هست كه سيّد جعفر مي گفت خواهرم بي تابي بچّه به اين دليل است كه من بزودي شهيد مي شوم.

   جانفشاني و دليريش را از جدّش به يادگار داشت. به قرآن عشق مي ورزيد و تنها شعارش اين بود كه بايد مرد در بستر نميرد و بايد مبارزه كند در همه حال در راه خدا خدمت كند.

   سيّد جعفر يك شعار زيبا به يادگار گذاشت و آن اين بود كه مي گفت:

   «شهادتم را با شادي در كوچه ها فرياد بزنيد تا خواب از چشمان خفتگان بشكند.»

   هميشه خدا را شاهد اعمال خودش مي دانست. به خانواده احترام خاصي مي گذاشت. سيّد جعفر كه رزمي كار بود، بار ها به دشمن پاتك مي زد. او نمي خواست كه عنوان شود كه چه كار هاي فوق العاده اي انجام مي دهد.

   قهرمان خانواده ما، شهيد سيّد جعفر بزرگوار كه نام و يادش گرامي بخش محفل ماست با اوصاف گوناگوني كه ازسوي خانواده اش عنوان شد كسي كه در وصيتش نوشته بود دوست دارم هنگام رزم و مبارزه با كفار و دشمن شهيد شوم و نمي خواهم خداوند مرا در بستر بيماري از دنيا ببرد. سرانجام در جبهه جفیر و به هنگام بازگشت از گشت شناسایی شبانه با اصابت تیر مستقیم به قلبش به شهادت رسید.

   به گفته مادرش نیمه شب بود. بیدار شدم که آبی بخورم که دیدم تو اتاق بقلی کسی بیدار است رفتم سمت پنجره اتاق دیدم سیّد جعفر مشغول نماز خواندن است تعجب کردم که این چه وقت نماز خواندن است. سیّد جعفر آدمی نبود که نمازش را آخر وقت بخواند آخه نه نماز مغرب و عشا هم نیست چون شب از نیمه گذشته، متوجه شدم درحال اداي فريضه نماز شب است.

   وی در ادامه مطلب می گوید وقتی بچه بود هر وقت اذيتش می كردم، شب خواب میدیدم که مار ها دنبالم کرده اند. بچه پرتلاش و زحمتکشی بود. دل رحم و مهربان ساکت و آرام. از بچگی که رفتارش را می دیدم حدس میزدم که كه اين بچه اين دنيايي نيست. به غذای حلال اهمیت زیادی می داد. خیلی دوست داشت غذا را با ماست بخورد. يك روزوقتی نشست سر سفره تا غذا بخورد. از ما سؤال كرد ماست را از کجا خریده اید گفتيم ازفلان همسایه خریدیم خیلی ناراحت شد. گفت وقتی درآمدشان مشکوک است از آنها نخرید. کمی غذا خورد و بلند شد.

   صفات نیک شهید سیّد جعفر این بود که وقتی شبانه از جبهه بر می گشت بخاطر اینکه برای خانواده اش  مزاحمت ایجاد نشود و آنها را از خواب بیدار نکند در ایوان خانه می خوابید تا صبح شود و خانواده اش از خواب بیدار شوند و او وارد خانه شود و هرچند هوا سرد هم بود طاقت می آورد تا کسی را دل آزرده نکند.

   سر انجام اين شهيد بزرگوار و اين سرو جوان در تاريخ 16/2/62 در منطقه جفير با خون خويش نهال انقلاب و اسلام عزيز را آبياري نمود تا فرزندش كه بعد از شهادتش ديده به جهان گشود، با افتخار از پدر ياد كند.

انشاا... راهش مستدام و راهروانش زياد.

 

فراز هايي از وصيت نامه شهيد سيّد جعفر ميري نژاد

   «اگر منشهيدشدم، بدانيد كه به آرزوي ديرينه ام رسيده ام  و خوشبخت شده ام!

   از دنيا رسته ام. دنيايي كه هر جايش ظلم و ستم جريان دارد!

   من ميخواهم با خون خويش درخت اسلام را آبياري كنم تا سر سبز بماند و نخشكد.

   به نظر شما وقتي پايان زندگي هر فردي مرگ است آيا حيف نيست انسان در بستر بميرد؟

شما را قسم مي دهم به وضع مستمندان و روستاييان رسيدگي كنيد تا انقلاب شكست نخورد!

   پروردگارا!؛ دشمنان اسلام آمده اند تا حق و عدالت و دين تو را نابود كنند، اما تو كمكمان كن تا پيروز شويم.»

 

 

شهيد سيّد ابراهيم ميري نژاد

   بسيجي قهرمان شهيد سيّد ابراهيم ميري نژاد، فرزند سيد مرتضي، برادر شهيد بزرگوار سيّد جعفر ميري نژاد در سال 1347، در خانواده اي مؤمن و متعهد ديده به جهان گشود و با قدوم مبارك خود خانه پدر را روشن كرد.

   اين شهيد بزرگوار همچون برادرش خوش برخورد، دلسوز و شجاع بود و از خدمت به ديگران لذت مي برد. دوره ابتدايي و راهنمايي را در رودبنه سپري نمود. او كه درس عشق به خدا و اسلام را در مدرسه عشق يعني بسيج آموخته بود، بعد از شهادت برادر بزرگوارش منقلب شد. لذا تاب نياورد و با اجازه گرفتن از مادرش خواست كه راهي جبهه گردد. اما مادر كه در فراغ ديگر جگر گوشه اش مي سوخت مي گفت:

   «ديگر نميتوانم ناظر پرپر شدن گل قشنگم باشم.»

   مادر شهید میگوید فرزندم سیّد ابراهیم مانند برادر بزرگش سیّد جعفر، مهربان و دلسوز بود. دلبستگی به دنیا و مالش نداشت. وقتی پدرش مغازه اش را به او سپرد تاكار كند بعد از مدتي متوجه شد که بدهکار است چون پولش را برای کسانی که نیازمند بودند هزینه کرده بود.

   به پدر بزرگ و مادر بزرگ پیرش که در روستای مجاور زندگی میکردند خیلی احترام میگذاشت مدام به آن ها سرکشی می نمود بسیار مرا دوست داشت و برایم احترام قائل بود. وقتی سیّد جعفر شهید شد دیگر تحمل دوری از فرزندانم برایم نمانده بود بنابراین اجازه نمیدادم سیّد ابراهیم به جبهه برود و دلم راضی به اینکار نمی شد. بالاخره با پيگيري زياد خانواده اش را راضي كرد و بسوي جبهه شتافت وبعد از مدت كوتاهي به برادر شهيدش پيوست .

   آن روز كه قرار بود سيّد ابراهيم برود، روز خداحافظي و آخرين روز ديدار بود. پاييزي سرد همه سر سفره نشسته بودند كه او بار سفر بست. مي ترسيد به چهره مهربان مادر نگاه كند كه شايد مرواريد اشك هايش او را از رفتن باز دارد! پدر فهميد به دنبالش دويد. بيرونِ دروازه مسجد جلوي درب بسيج اتوبوس در حال حركت بود. فقط لبخندي به همديگر هديه كردند و دست هاي يك  ديگر را فشردند. او با خوشحالی و سبک بالی به جبهه رفت.

   خواهر دو شهيد ميگويد كه سيّد ابراهيم روحيه شادي داشت هرجا مي رفت باهمه زود انس ميگرفت با اينكه سن كمي داشت خيلي جذاب بود با هر قشري زود رفيق مي شد. هر آن ممكن بود او را فريب بدهند ولي به مادرش خيلي احترام مي گذاشت وقتي مي گفت چنين رفيقي مناسب تو نيست يا چنين لباسي خوب نيست حرفش را گوش مي كرد. سعي ميكرد مادرش را از خودش راضي نگه دارد چون ميدانست رضايت پدر و مادر موجب خشنودي خداوند مي شود.

   و همچنين تعريف مي كند روزي چند ميهمان آورد خانه، با اينكه مادر كسالت داشت از آن ها پذيرايي كرد. شهيد سيّد ابراهيم مثل پروانه دور مادر مي گشت براي تشكر يك هديه براي مادرش گرفت تا بتواند او را خوشحال كند.

   او چنين مي گويد كه وقتي سيّد ابرهيم شهيد شد خيلي از همسايه ها فاميل ها دوستان دور و نزديك مي گفتند او چقدر مهربان و دل زنده بود و همه ناراحت بودند.

   او بعد از شهادت برادر بزرگش سعي مي كرد جاي او را پر كند آنقدر مهربان و شاد بود وقتي شهيد شد همه اعضاي خانواده خيلي دلتنگ او شدند.

   شب قبل از رفتن به جبهه اعضاي خانواده همه جمع بوديم او آمد خودش را به مادر چسباند و او را بوسيد. گفت مادر من ميخواهم به جبهه بروم مادرم گفت پسرم من ديگر طاقت ندارم او گفت مي خواهم راه برادرم را ادامه بدهم. آن شب، شبِ عجيبي بود سيد ابراهيم شبيه به برادر شهيدش شده بود انگار به او الهام شده بود گفت چون مي خواهم به او ملحق شوم و همه متأثّر شده بوديم.

   اين بسيجي قهرمان مداح اهل بيت مثل برادرش وصيت نامه خود را در نوار كاستي ضبط نمود و رفت تا با تجاوزگران سيه دل به مبارزه بپردازد. او در جزيره دژ اطراف انديمشك، سليمانيه عراق و... خدمات شاياني ارائه داد.

   سر انجام در تاريخ 1/10/65 در سليمانيه عراق شربت شهادت نوشيد و پرچم و اسلحه ايمان و جهاد خويش را به همسنگران ديگرش سپرد و رفت تا جاودانگي را از آن خود كند و جايگاهي بزرگ نزد خالق خود بيابد.

فرازي از وصيت نامه شهيد سيّد ابراهيم ميري نژاد

   «آناني كه در راه خدا كشته مي شوند، مرده مپنداريد بلكه در راه خداي خود روزي ميخورند. انشاءا... كه خداوند توفيقشهادتنصيب من بگرداند تا به معشوق بپيوندم.

   خدايا تو ميداني قلبم مثل قلب هزاران جوان مسلمان ديگر براي حمله مي تپد تا بتوانم بدين وسيله اسلام و امام را ياري دهم.

   من استوار در مقابل دشمن مي ايستم. اگر زبانم را قطع كردند با پا ودستم. اگر آن ها را قطع كردند با خونم صفحات كتاب انقلاب را مثل برادرم سيّدجعفر رنگين خواهم نمود. چون معتقد هستم اگر در بستر بميرم ،مايه ننگ من است. من آرزو دارم در دل سنگر شهيد شوم. انشاءا... اگر خدا بخواهد و من لياقتش را داشته باشم!»          

منابع:سيّدبهرام ميري نژاد، برادر دو شهيد

خواهران دو شهيد

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 47
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 36
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 72
  • بازدید ماه : 54
  • بازدید سال : 1,218
  • بازدید کلی : 13,050
  • کدهای اختصاصی